رمان یادت باشد ۱۰۳

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_سه
اسفند دود کردم که بوی کباب رو بگیره...
حمید روی مبل نشسته بود و مشغول مطالعه کتاب «دفاع از تشیع» بود. محاسنش را دست می کشید و سخت به فکر فرو رفته بود. آنقدر در حال و هوای خودش بود که اصلا متوجه آب میوه ای که برایش بردم نشد. وقتی دو سه بار به اسم صدایش کردم، تازه من را دید. رو کرد به من و گفت: خانم هرچی فکر می کنم میبینم عمر ما کوتاه تر از اینه که بخواهیم به بطالت بگذرونیم بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلی مون با مجردیمون فرق داشته باشه. پیشنهاد داد هم صبح ها و هم شب ها یک صفحه قرآن بخوانیم. این شد قرار روزانه ما. بعد از نماز صبح و دعای عهد یک صفحه از قرآن را حمید میخواد یک صفحه را من. مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم. کنار هم می‌نشستیم. یکی بلند بلند میخواند و دیگری به دقت گوش می‌کرد. پیشنهادش را که شنیدم به یاد عجیب ترین وسیله جهازمان که یک ضبط صوت بود، افتادم. زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که با آن پنج جزء قرآن را حفظ کرده بودم. مادرم هم برای خانه مشترک مان به عنوان جهاز یک ضبط صوت جدید خرید تا بتوانم حفظم را ادامه دهم. هر کدام از دوستان و آشنایان که ضبط صوت را می‌دیدند، می گفتند: مگه توی این دوره زمونه برای جهاز ضبط هم می‌دن؟
بعد از ازدواج برای شرکت در کلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم، اما خیلی دوست داشتم حفظم را ادامه بدهم. مواقعی که حمید خانه نبود، هنگام آشپزی یا کشیدن جاروبرقی ضبط صوت را روشن می کردم و با نوار استاد پرهیزگار آیات را تکرار می کردم. گاهی صدای خودم را ضبط می کردم....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۱)

رمان یادت باشد ۱۰۴

رمان یادت باشد ۱۰۵

رمان یادت باشد ۱۰۲

رمان یادت باشد ۱۰۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط